رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت هشتم
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:رمان,داستان, :: 11:14 ::  نويسنده : miss brazili=pary

نیو ابروهایش را بالا برد و گفت:"صحیح" و دوباره به طرف فرشینه برگشت.با دقت به اسامی خانواده

ترینیتی نگاه کرد.نام پدرش سیریوس سالواتور بود.کادر حاوی نام سیریوس سالواتور با خط باریک

طلایی رنگی به کادر دیگری وصل شده بود که نام مادر ترینیتی داخلش نوشته شده بود:آنا ماریا بگشات.

انشعابی از خط طلایی میان اسامی پدر و مادر ترینیتی به سمت پایین کشیده شده و در آخر به چهار کادر

دیگر وصل میشد که کادر اول به طرز عجیبی (احتمالا با آتش سیگار) سوزانده شده بود.سه نام دیگر به

ترتیب نام های :ماتیلدا سالواتور (ترینیتی)-دیمون سالواتور و آریانا سالواتور بودند.با نگاهی دقیق تر به

کادر حاوی نام آریانا قلب نیو از جا کنده شد.دختر بیچاره در چهارده سالگی مرده بود. با ناراحتی

اندیشید:"طفلکی ترینیتی.حتما با مرگ خواهر کوچیکش قلبش شکسته." در باز شد و ورود مرد سیاه

پوست بلند قدی با کت و شلوار بنفش بادنجانی به اتاق رشته افکار نیو را پاره کرد.نفس تانکس بند آمد.تا

کمر خم شد و گفت:"جناب مرفیوس!" مرفیوس بدون توجه به تعظیم بلندبالای تانکس گفت:"ما رو تنها

بزار نیمفادورا" تانکس که آشکارا از بی تفاوتی مرفیوس آزرده شده بود با تمسخر جواب داد:"چشم جناب

نگو و نپرس!" با حالتی قهر امیز از اتاق بیرون رفت و در را بهم کوبید. مرفیوس نچ نچ کرد:"دخترای

امروزه واقعا زودرنج و لوس شدن" عینک دودی اش را از چشم برداشت و به نیو خیره شد.گفت:"بشین

نیو" نیو با نگاهش دو صندلی کهنه را برانداز کرد و آنی را که فنرهایش کمتر بیرون زده بود انتخاب کرد

و رویش نشست.مرفیوس بی توجه به وضع اسف بار صندلی دیگر رویش نشست.پیپ نو نوار و براقی از

جیب کت بادنجانی اش بیرون آورد.آنرا روشن کرد و در حالیکه به آن پک میزد گفت:"ذهنت پر

سواله.لازم نیست مثل جادوگرا از قدرت ذهن خوانی بهرمند باشم تا اینو بفهمم. از چشمات معلومه."

ساکت شد و منتظر ماند تا نیو سوالی بپرسد.نیو صدایش را صاف کرد و پرسید:"در وحله اول میخوام

بدونم چرا من اینجام؟" مرفیوس لحظه ای درنگ کرد.سپس طوری جواب داد که انگار تک تک کلماتش

را با دقت بسیار انتخاب کرده بود:"بزار اینطوری واست توضیح بدم.نزدیک 5 سال پیش من یه پیشگویی

شنیدم. بر اساس پیشگویی جنگ بزرگی بین انسانها و ماشینها در میگیره که تنها یک نفر میتونه اون رو

به نفع انسانها خاتمه بده.نفر برتر.من دوسال آزگار دنبال نفر برتر گشتم اما پیداش نکردم. سال سوم تقریبا

از پیدا کردنش نا امید بودم که یه باره تو برام پیام فرستادی.حیرت کرده بودم چون..." نیو با بی

حوصلگی گفت:"آره آره میدونم.هیچ کس جز من نتونسته باهات تماس بگیره.فقط من پیدات کردم." به

زحمت از گفتن شق القمر کرده ام! خود داری کرد. مرفیوس که فهمیده بود نیو از گفتن چه چیزی

خودداری کرده در ادامه حرفش گفت:"بله!این وجه تمایز تو با دیگرانه که از هوش سرشارت حکایت

داره.همون لحظه جرقه ای در ذهنم خورد و تصمیم گرفتم زیر نظرت بگیرم.احساس میکردم تو همونی

هستی که دنبالشم. و البته چیزایی که ازت دیدم منو مطمئن کرد. تو تنها کسی هستی که اسم ماتریکس به

گوشت خورده." نیو با تعجب گفت:"جدا؟ چه جالب!" مرفیوس تایید کرد:"آره حقیقتا غیرقابل تصوره!"

دوباره ساکت شد و در حالیکه پک های عمیقی به پیپش میزد به لیوان آب روی میز خیره شد.نیو دوباره

صدایش را صاف کرد و پرسید:"ماتریکس دقیقا چیه؟" مرفیوس باز در جواب دادن درنگ کرد.سپس

پاسخ داد:"ماتریکس نوعی برنامه ست که مردی به نام زینوفیلیوس لاوگود طراحیش کرده.دنیای تو تمام

جاهایی که دیدی و دوسشون داشتی همه ساخته و پرداخته ماتریکسه. اون به ذهنت دستور میده که دنیا رو

چجوری ببینی. از دنیایی که تو میشناختی فقط آدمها و حیوانات حقیقی هستن.سایر چیزها دستوراتی هستن

که ماتریکس به ذهن تو داده.دنیای حقیقی مدتها قبل به دست ماشینها داغون شده.اما از اوایل همون موقع

لونا لاوگود دختر زینوفیلیوس که با همکاری پدرش با ماشینها مخالف بود افراد بسیار باهوش رو

گردآوری کرد و بهشون آموزش داد که چطور با ماشینها و آدمهایی که با اونا همکاری میکنن

بجنگند.بهشون فهموند که دنیای واقعی چیزی نیس که تصور میکنند.بهشون فهموند که ماشینهای واقعی از

خودشون اختیار دارن و میتونن فکر کنن.بهشون حالی کرد که ماشینهای واقعی یه مش آهن قراضه

مزخرف نیستن.سپس از اونجایی که حتی از پدرش باهوش تر بود تونست راهی برای خروج از ماتریکس

پیدا کنه.و این سرآغاز محفل ققنوس بود" نیو با تعجب پرسید:"محفل ققنوس؟چرا اسم خودتونو گذاشتین

محفل ققنوس؟" مرفیوس این بار بدون معطلی گفت:"لونا لاوگود ساحره بود.حیوان مورد علاقش ققنوس

بود و یه ققنوس زیبا داشت.به افتخار ققنوسش اسم گروه رو محفل ققنوس گذاشت" نیو با تمسخر

گفت:"عجب دلیلی!" مرفیوس که در جیبش دنبال چیزی میگشت حرفش را نشنید.او از جیبش جعبه نقره

ای کوچکی در آورد و دوباره به نیو خیره شد.این بار مهلت سوال پرسیدن به نیو نداد و شروع به صحبت

کرد:"تو فقط یک قدم با رسیدن به آزروت یعنی اثبات تواناییهات و بودن در میان کسانی که مثل خودت از

هوش سرشاری برخوردارن فاصله داری" در جعبه را باز کرد دو کپسول ژله ای به رنگ های آبی و

قرمز را از داخلش در آورد و هرکدام را در یک دستش گرفت.دستانش را جلوی نیو گرفت و گفت:"در

صورتیکه کپسول قرمزو برداری توی سرزمین عجایب میمونی و عضو محفل میشی.اما اگه آبی رو

برداری همون لحظه که قورتش میدی توی رختخوابت از خواب بیدار میشی و هیچی به خاطر

نمیاری.حالا انتخاب کن" نیو عجله نکرد. میخواست تمام جوانب امر را بسنجد و تصمیم درستی

بگیرد.پس از مدتی فکر کردن کپسول قرمز را برداشت و در دهانش گذاشت.سپس لیوان آب روی میز را

برداشت و یک نفس سر کشید.مرفیوس با لبخند گفت:"به دنیای حقیقی خوش اومدی توماس اندرسون ملقب

به نیو"

بقیه داستان ایشالا بعد از اینکه نظرا به 30 رسیدخنده




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 304
بازدید کل : 3899
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا